چهار شنبه 4 اسفند 1395 |
|
گشتم نبود نگرد نیست،هیچی توش پیدا نمیشه!!!
پنج روز تمام است با اين همه دليلي ندارد اين باران بي وقفه را، اصلا راه بيفتم به کجا؟! گفته بودي بست نشسته اي که پاييز بشود که به طبيعت و کوچه بزنيم و عکس بگيريم مرا که... حالا پاييز است؛ حالا پاييز است و معلوم نيست که من ميان اين باد هاي هرجايي و بست نشسته ام بين ديوار ها شعر مي شوم
لطيفي
من گمان می کردم، دوستی همچون سروی سرسبز، چار فصلش همه آراستگی است من چه می دانستم،
دلِ هر کس دل نیست قلبها ، ز آهن و سنگ قلب ها ، بی خبر از عاطفه اند در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم، می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم سیلِ سیالِ نگاهِ سبزت،
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود من به چشمان خیال انگیزت معتادم؛ و در این راه تباه، عاقبت هستی خود را دادم می توان ،
از میان فاصله ها را برداشت دل من با دل تو ، هر دو بیزار از این فاصله هاست شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما ، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ گرچه شل تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است چشم من ، چشمه زاینده اشک ،
گونه ام بستر رود کاشکی همچو حبابی بر آب درنگاه تو رها می شدم از بود و نبود می توانی تو به من ، زندگانی بخشی ؛ یا بگیری از من ، آنچه را می بخشی
"حمید مصدق"
|
|